سیاست / شناسه خبر: 20504 / تاریخ انتشار : 1396/7/1 15:40
|
به بهانه آغاز سال جدید تحصیلی

جنگ، کتابخانه و پنج سیب قرمز

کتابخانه پدرم پر بود از کتابهایی که من همیشه با حسرت به آنها نگاه می‌کردم و با خودم می‌گفتم که: «پس کِی من هم می‌توانم عینک بزنم و کتاب بخوانم» یک طبقه بزرگ زیر کتابخانه هم، محل چیدن جدولهای کتیبه پدر

بوشهری ها /کتابخانه پدرم پر بود از کتابهایی که من همیشه با حسرت به آنها نگاه می‌کردم و با خودم می‌گفتم که: «پس کِی من هم می‌توانم عینک بزنم و کتاب بخوانم» یک طبقه بزرگ زیر کتابخانه هم، محل چیدن جدولهای کتیبه پدر بود که هر ماه یکی از شماره‌های آن‌را می‌خرید و حل می‌کرد. همیشه کنار پدر می‌نشستم و با دقت به خطوطی که در جدول می‌نوشت نگاه می‌کردم. خطوطی که بعدا فهمیدم الفبای فارسی است. آن زمان وقتی پدر جدولش را کامل حل می‌کرد و ذوق‌زده برای خودش دست می‌زد و یا همان وقتها که هر هفته برایم کیهان بچه‌ها می‌خرید و می‌خواند، آرزو می‌کردم که ای‌کاش زودتر این دو سال هم بگذرد و من هم باسواد بشوم. با بوی مهر از سه سال پیش، همان وقتی خواهر بزرگترم کلاس اولی شد، آشنا شده بودم. داشتن یک کیف و کلی دفتر و مداد و کتاب و... شده بود آرزوی شیرینی که برای رسیدن به آن لحظه‌شماری می‌کردم. بلاخره زمان گذشت و یکی از بعدازظهرهای نزدیک به اول پائیز دست در دست پدر رفتیم عکاسی و یک عکس با حجاب گرفتم. قند توی دلم آب شده بود و شصتم خبردار، که لحظه موعود فرارسیده. وقتی که برای خرید دفتر و مداد و لوازم‌التحریر راهی بازار شدیم، کیف خریدیم و کفش و روپوش، دیگر عیشم داشت تکمیل می‌شد و زمانیکه کنار فرحناز و شهرزاد روی نیمکت چوبی کلاس اول نشستم، به اولین آرزوی عمرم رسیدم.

خانم امیری روی تخته سیاه لوحه نوشت: 1-1-1-1-1-1-1و... تا تخته پر شد. ما هم پشت سر هم توی دفترهایمان نوشتیم: 1-1-1-1-1-1-1و... . خانم امیری تخته را پاک کرد، بچه‌ها همگی منتظر بودند و تخته را نگاه می‌کردند اما من پاک‌کن به دست، به تقلید از خانم امیری همه لوحه‌ها را از دفترم پاک کردم... .
2)سیبهایی که توقیف شد
باسوادشدن من همراه شد با شروع آژیرهای قرمزی که خبر از جنگ و خشونت می‌داد. برای رسیدن به کتابهای کتابخانه پدر، چند سال بود که لحظه‌شماری می‌کردم. اما با آمدن خانواده عمه از آبادان که جنگزده شده بودند، کتابخانه جمع و کتابها هم کارتون‌بندی شد و جایشان را به وسایل دخترعمه‌هایی داد که گریزان از جنگ به خانه دایی پناه آورده بودند. شیرینی مهمان داشتن برای مدت طولانی، کمی از تلخی دورشدن از کتابخانه پدر، کاسته بود. خانه شلوغ و پرجمعیت شده بود و عمه و شوهرعمه هم معذب. اما همه زندگیشان در آبادان جامانده بود. یک روز شوهرعمه با کیسه‌ای پر از سیب قرمز به خانه آمد. چشمان من براق شده بود. به نظر من سیب، خوشمزه‌ترین میوه دنیا بود. هنوزم هست. همینجور که داشتم مشق‌هایم را می‌نوشتم، با خودم فکر می‌کردم برای پنج زنگ تفریح، خوب است فردا پنج تا سیب ببرم. مشق‌هایم تمام شد و من برنامه فردا را در کیفم چیدم. صبح از شوق سیبها، بعد از خوردن صبحانه یکراست به سراغ جامیوه‌ای یخچال رفتم. کیفم را گذاشتم جلوی در یخچال و پنج تا سیب برداشتم. سیبها بزرگ بودند و همه‌شان در کیفم جا نمی‌شدند. مجبور شدم کتاب فارسی و دفتر مشقم را بیرون بیاورم تا زنگ تفریح خوشمزه‌ام را از دست ندهم. کیف چرمی بزرگ و سنگینم، سنگیتر شده بود. همینجور که به طرف حیاط می‌رفتم، صدای عمه را از پشت سر شنیدم که می‌گفت: «عمه! چرا کیفت اینقدر چاق شده؟» گفتم: «ما پنج تا زنگ تفریح داریم، منم امروز پنج تا سیب برداشتم.» عمه که دفتر مشق و کتاب فارسی‌ام را جلو در یخچال دیده بود، گفت: «پس چرا اینها را برنداشتی؟» اما من بدون اینکه جواب بدهم به سرعت هر چه تمامتر دویدم از خانه رفتم بیرون. اما زنگهای تفریح آن روز زهرمارم شد. بدون دفتر مشق و کتاب فارسی، گوشه کلاس ایستادم و به سیبهایی نگاه می‌کردم که خانم امیری آنها را توقیف کرده بود.

کلیدواژه

سودابه زیارتی

مدرسه

خاطره

دوران

ارسال نظرات

captcha
کلینک زیبایی
نمایشگاه  پتروشیمی