بوشهری ها /
«زارو» رفته دریا. دو ساعت قبل رفته و حالا تبدیل به یک نقطه شده؛ نقطهای که روی موجهای سه رنگ خلیج فارس، بالا و پایین میرود، تاب میخورد و گاهی بیحرکت میماند. قایق زارو، در این فاصله دور، شبحی است از یک هلال و گاهی هست و گاهی نیست. زارو، هر روز که راهی دریا میشود، اول نگاهی به درهای ورودی پارس جنوبی میاندازد. «پارس»، فقط دو کیلومتر دورتر از رد پاهای زارو روی ساحل کنگان است. زارو که جوشکار بود و بیکار شد، وقتی پروژه پارس جنوبی راه افتاد، خوشحال که جوشکار پالایشگاه میشود. رفت، گفتند جوشکار نمیخواهیم. زارو نگاه کرد به پلههای داربستی که قامت بسته بود برای جوش دادن اتصالات بونکرها. زارو گوش خواباند به همهمه مردانی که روی ردیف داربستها فریاد میزدند و الکترود و چکش و مشعل دست به دست میکردند. لهجهها «کنگونی» نبود. حتی «برازجونی» هم نبود ... . زارو نگاه کرد به اتصالات بونکرها که درهم گره میخوردند و گفت: «من جوشکارم. گواهینامه مهارت حرفهای دارم.» گفتند جوشکار نمیخواهیم.
زارو، اتاقک اجارهای حاشیه شهر را پسِ صاحبخانه داد و چند تکه وسیلهای که داشت، در چادرشب پیچید و تا ساحل پیاده رفت. تا آنجا که فقط دو کیلومتر با پارس فاصله داشت. ورقهای حلب و حصیر و الوار، تنگ هم نشاند و با یک بوریای پلاسیده، تکه ساحل محصور در حصار دیوارهای حلبی و حصیری و الواری را فرش کرد و با پس اندازش، یک بلم خرید. اسم بلمش را گذاشت «زاروی خوشبخت».
دمادم عصر کنگان، «زاروی خوشبخت»، روی موجها تاب میخورد و زارو، چمباتمه زده روی کمان سینه زاروی خوشبختش، چشم امید دوخته بود به کرامت دریا. دریایی که اگر «گواف» (ماهی پست خارداری که ارزش خوراکی ندارد و فقط به عنوان طعمه صید ماهی استفاده میشود) پسش میداد، حال زارو، زارتر از زار میشد. گواف، فقط طعمه دهان میگوهای شرکت میگوسازی است. حتی «یزاف» (دلال ماهی و میگو) هم گواف نمیخرد. یزاف، رندتر از آن است که کلاه سرش برود و بشود گواف را به جای شوریده قالب کرد. اگر گواف به تور زارو بیفتد...
«دلوار شغلی نداره. ٩٠ درصد مردم، رو دریان. رو دریا باشی باید هر روز کار کنی، هر روز. شب و روز دریا باشی و شب و روز ماهی مرغوب به تورت بیفته، آخر ماه ٦٠٠ تا، ٧٠٠ تا دستت میگیره. غیر این، نه.»
چند روز رو دریا میمونی؟
«لنج صیادی تا همین نزدیک میتونه بره، حداکثر ١٥٠ کیلومتر دورتر. خرج بنزینش زیاد میشه، خطرش زیاد میشه، موج زیاد میشه، استهلاک زیاد میشه.»
١٥٠ کیلومتر تو خلیج فارس یعنی تا کجا ؟
«یعنی تا جزیره فارسی. اونورتر از جزیره فارسی هم میرن، تا جزیره عربی. مال عربستانه. الان چند تا صیاد رو عربستان گرفته، تو زندانن.»
کسی رفته دریا که دیگه برنگرده؟
«یک ماه پیش، یک قایق رفت تورهاش رو ریخت، خودش نیومد. یک نفر بود. دریا اگه تنها باشی، دیگه رفتی... یک لنج هم رفت، برنگشت. اونا ١٠ نفر بودن. راه دور، ایناش خطرناکه. موج که بزنه...»
تا حالا دیدی جلو چشمت دریا یک قایق یا لنج رو بخوره؟
«آره. هم لنج دیدم هم قایق. سال ٧٩ که هوا خیلی خراب بود، دیدم که موج، یک لنج بزرگ رو وارو کرد. ١٠٠ مایل از ما دورتر بود. فقط ١٠٠ مایل با اسکله مون فاصله داشتیم.»
ترسیدی ؟
«ترسم این بود که میدیدم داشت اونا رو میخورد.»
ساحل دلوار، تَرادها (قایقهای موتوری صید ماهی) به کناره نشستهاند و تورهایی که خالی شده، مثل رومیزیهای قلابدوزی، تن ساحل را تا مرز مَد مشبک کردهاند. ماهیگیرها، ٣٠ قایق، غروب روز قبل، ٥ کیلومتر از ساحل دور شدند و ساعت ٥ صبح تور را از دریا بیرون کشیدند و دریا چه پس داد ؟ همهاش گواف. هر قایق، غروب روز قبل به امید شوریده و حلوا ٢٠ تا تور به آب سپرد و حالا ٢٠ تا تور، یک تُن گواف بالا کشیده. سبدهای ٣٠ کیلویی پلاستیکی زرد رنگ، کنار دست ماهیگیرهاست که روی بلوکهای سیمانی، کنار تور و قایق شان نشستهاند و صید را غربال میکنند. هر سبد، ٣٠ کیلو ماهی خاردار گوشت تلخ را میفروشند ١٠ هزار تومان. یعنی از همین الان، دستها خالی. و سبدها در کسری از ساعت با همین دستهای خالی، پر میشود از گوافهای مردنی و بدقواره یک وجبی که کافی است به ضرب، تنشان بخورد به لبه سبد؛ سر از تنشان کنده میشود و پوست لاستیکی شان از درازا قاچ میخورد و ماهی، دو نیمه میشود. بیوجودهای به دردناخور، چنان انسجامشان از هم میپکد که انگار از بدو خلقت، هیچ بندی این گوشت و پوست و غضروف را به هم ندوخته بود.
نمیدونی تور که میندازی چی درمیاد؟
«نه. بدونیم اینا در میاد عمرا اگه بندازیم. ماهی زیر آبه، نمیفهمیم این درمیاد.»
هیچ خوردنی نیست؟
«اینا به درد نمیخوره عامو. نگرفتنش بهتر از گرفتنشه. اینا ضایعاته. اینا میره شرکت، میره برا غذای پرورش میگو. اینا خار زیاد داره. دو روز و دو شب زحمت کشیدیم، اینا رو گرفتیم. اینا آشغاله. دستشم بزنی معلومه. ماهی خارو هم تیغ داره اما خیلی خوشمزه است. ولی این اصلا ارزش خوردن نداره.
اگه یک تن ماهی خوب گرفته بودین چقدر گیرتون میاومد؟
«اگه یک تن ماهی خوب بود که هیچوقت یک تن گیرمون نمیاومد، نفری ٥٠٠ تومن، ٦٠٠ تومن. ما ٤ نفریم پای یک قایق. امسال اول بار بود که اینهمه گواف پسمون داد. اونم سه مایلی ساحل. قبلا هم گواف بود ولی در حد ٥٠٠ کیلو، اونم نه واسه یک قایق.»
الان چی؟
«الان هیچی. سبدی ١٠ هزار تومن، کیلو ٣٠٠ تومن. یک تُن ماهی، ١٠٠ هزار تومن.»
یعنی نفری ٢٥ تومن به هر کدومتون میرسه؟
«بنزین چی؟ روغن چی؟ ٨٠ لیتر بنزین ریختیم، لیتری ١٠٠٠. هر ٥٠ لیتر ١٥ هزار تومن روغن داخلش ریختیم. پول بنزین و روغن رو کم کن... (چشم رو به هوا، زیر لب عددها را جمع و تفریق میکند) هیچی. نفری ١٠ تومنم برامون نموند.»
کنار پای تورهای سفید، درآمیختگی رنگ فلس ماهیهای مرده، توهمی از آبی دودی را تداعی میکند. ماهیگیرها، آبشش هر ماهی را از بند تور جدا میکنند و تن بیجان ماهی را پرت میکنند داخل سبد. از دیواره اسکله، گرگورها (قفسهای ماهیگیری ساخته شده از توری) آویختهاند؛ انگار خمرههای توری بافت از دیواره بتونی آویزان کرده باشند. گرگور، ٤ روز زیر آب میماند و هر روز سرکشی میکنند که نصیبشان چیست. صاحبان گرگورها، دلشان، روشنتر از توردارهاست. مرد خریدار گوافها تعریف میکند که «ماهی از تور اول که رد شد، میافته توی تور دوم و دیگه نمیتونه راه خروج پیدا کنه چون گرگور به اندازه درازی و پهنی ماهی کش میاد.»
در این هفتهها، گرگورها را هم خالی بالا کشیدهاند چون دریا از هرچه ماهی دندانگیر بوده خالی شده. پای اسکله که مثل «ال» لاتین، شانه ساحل ماسهای دلوار را دیواربندی کرده، لنجها در درازای درازترین ضلع، با موتور خاموش خواب رفتهاند. عصر دلوار، یعنی که آسمان و دریا همرنگ شده؛ آبی چروکیده. یعنی که آسمان و دریا هم شکل شده؛ ابرآلود، یکی از موجهای ریزهلالی و یکی از تودههای برش خورده ابر. بوی چرب ماهی میآید. بوی تور خیس، بوی آب شور، بوی سرد ناامیدی، بوی تلخ سر رفتن صبر.
«بوی ماهی به تنمون میچسبه. میرم خونه، بچهام میگه بو ماهی میدی.»
صبح که سوار قایق میشی فکر میکنی شاید برنگردی؟
«هوا خراب باشه آره، غیر اون، هول نداریم. دیروز که هوا وحشتناک بود ما هم نرفتیم.»
هوای وحشتناک یعنی چی؟
«یعنی سرعت باد بالای٧٠ - ٦٠ کیلومتر باشه. اون وقت موج میزنه قایق رو وارو میکنه.»
اگه کسی شنا بلد باشه؟
«آب مثل تیغه، افتادی تو آب، دیگه میمیری. سرده. از سرما، از موج میمیری. موج ٣ متره. دوام بیاری تو آب سرد، نیمساعته. بیشتر نمیتونی.»
یزافها دور تورهای پر و خالی پراکنده روی شانه ساحلی جمع شدهاند و دستها فشرده در جیب، سر تکان میدهند به نصیب بد. ماهیگیرها بیحوصله و خستهاند. هرازگاهی، صحنه زد و خورد کلمات بین گلوهای خشکیده و چشمهای تبدار و دستهای متورم برپا میشود. جز یک قایق که صید میگو داشته، باقی سر پایین انداختهاند و به خالی کردن تور از ماهی آشغالی مشغولند. ماهیهایی که گاهی تکان میخورند، سرشان، تنشان بالا میجهد و در تلاشی کور، زمینگیر همیشگی پنجرههای تور و ماسههای ساحل میشوند.
اینا زندهان؟
«موج تکونشون میده. ماهی، گیر تور که بیفته درجا میمیره.»
ولی دهنشون باز مونده.
«فریاد میزنن بیایین کمک...»
کتاب پیرمرد و دریا رو خوندی؟
«همون که پیرمرده یک ماهی بزرگ میگیره؟ هم خوندم، هم فیلمش نگاه کردم.
دریا تو شب خیلی ترسناکه؟
«خیلی. سیاهیش خوف داره. انگار دورتادورت پر از مرده است. سکوت، ... ولی دیگه عادت کردیم به سیاهیش.»
تا حالا شده از دست دریا گریهات بگیره؟
«میبینی که (دستش را رو به توده گوافها در درازای شانه ساحل میگیرد) از صبح گرفتارمون کرد تا الان. غروب دیروز با امید ماهی خوب، تور انداختیم، صبح ساعت ٥ تور کشیدیم بیرون، اینا رو دیدیم.»
موج دریای مدزده میرسد به ساحل و به آرامی روی ماسهها مینشیند. جاشوها بالای سر ماهیگیرها ایستادهاند. آنجا که ماهیگیرها روی بلوکهای سیمانی نشستهاند، آب تا مچ چکمههایشان را پوشانده. بادگیرهای سرتاسری به تن دارند و با دستهای پیر شده از رطوبت آب، با حرص و در سکوت، پنجرههای تورها را از «آشغال» خالی میکنند. «عبود»، دورتر از بقیه نشسته، پشت به بقیه. خودش قایقدار است و شاگرد پاکستانیاش، تور را متر به متر از شُره موج بیرون میکشد و کنار پای عبود روی هم جمع میکند. پوست صورت عبود، گر گرفته از تماس با تیغههای تیز و مرطوب آفتاب. ماهیگیرها، گوشیهای تلفنشان را گذاشتهاند روی یکی از تخته سنگهای دورتر از پای آب که هر چند دقیقه، برشی از ساحل را له میکند. صدای زنگ تلفن که قاطی خیزاب موج میدود، عبود سر بالا میگیرد و گوش تیز میکند. از روی بلوک سیمانی پا میشود و سراغ تخته سنگ میرود. بیحوصله به آن سوی خط سلام میدهد و گوش میگیرد، بیحوصله به آن سوی خط خداحافظ میگوید و گوشی را روی تخته سنگ میاندازد. برمیگردد و بلوک سیمانی را که حالا تا نیمه، در آب غرق شده، جاکن میکند و بالاتر میاندازد، باز هم پشت به باقی ماهیگیرها. شاگرد پاکستانی عبود، هنوز تور را متر به متر از موج بیرون میکشد و کنار پای کارفرمایش روی هم جمع میکند؛ کارفرمایی که بیمه نیست و یک قایق ٤٠ میلیون تومانی، تنها سرمایهای است که در این شهرستان محنتزده از بیکاری و بیرونقی دارد. پشت سر عبود، تورهای خالی جمع نشده، مثل دنباله لباس یک عروس در ساعتهای پایانی سور، ساحل ماسهای را چروک انداخته.
دریا رو دوست داری؟
«نه زیاد... (رو به ماهیهای لهیده و پکیده جواب میدهد) نه. دوست ندارم. اولینباری که رفتم دریا، ١٣ سالم بود. اون وقت بابام لنج داشت. ١٠ روز روی دریا موندیم. ماهی میگرفتیم و همون جا کباب میکردیم میخوردیم. اولاش خوبه. هیجان داره. گول اون هیجان رو میخوری. گول آرامش و سکوتش رو. اینجا پسر به دنیا میای، چاره نیست جز که راهی دریا بشی. اینجا درس بخونی که چی بشی؟»
دریا برای همه اینجا نون داره؟ مثلا ٢٠ سال رو دریا بمونی مایهاش چربه؟
«خیلی رفتی بالا. کسی به ٢٠ سال نمیرسه رو دریا. از ١٠٠ نفر شاید ١٠ نفر ٢٠ سال رو دریا مونده باشن. میرن کار دیگه. میرن نگهبانی. خانواده من، همه رو دریا بودن. بابام که دریا رو ول کرد، باقی پسرا رفتن گمرک، رفتن ته لنجی، رفتن راننده شدن، رفتن عسلو (عسلویه) کارگری. دریا ثمر نداره. چه درآمدی داره دریا؟ این ماهیه گرفتم؟ این درآمده؟ پیر میشیم رو دریا. از کمر درد، از زانو درد، از چشم درد. تابستون که شرجی میزنه، دایم عرق میریزه تو چشمات. تور که جمع میکنیم، باید تا غروب رو پا باشیم واسه خالی کردنش، رو قایقم که هستی، قایق تکون میده و میخوای خودتو بگیری نیفتی، زانوت رو قفل میکنی. استخون سر زانو میپوسه بس که قفل میشه.»
٥٠٠ متر دورتر از ساحل، جایی که عمق آب به دو متر هم نمیرسد، تتمهای از یک لنج درهم شکسته، زمینگیر شده. جنازه لنج جلوی چشم ماهیگیرهاست، لنج شکسته، کابوس ماهیگیرهاست. دورتر، خیلی خیلی دورتر از جنازه لنج، فانوس دریایی را روشن کردهاند. ماهیگیرها، بیشتر از ١٢ ساعت است که «آشغال» غربال میکنند. صیاد میگو که سبدهایش را در اتاقک وانت یزاف بار زده و دست راستش را روی دسته اسکناسهای چپانده در جیب شلوارش مشت کرده، به سمت ماهیگیرها میآید، به سمت عبود. نگاهی به سبدهای پر از گواف میاندازد و پوزخند میزند.
«مبارک باشه.» صیاد میگو میگوید.
«روزی خودت باشه ایشالله.» عبود جوابش میدهد.
هرچه از تعداد جنازه ماهیها در پنجرههای تور کمتر میشود، بوی گرم هوای نمدار را بیشتر میشود نفس کشید، هوای نمدار که کمکم از بوی چرب ماهی و بوی تور خیس خالی میشود.
دعای ماهیگیر چیه؟
«سالم برگردیم، روزی خوبی گیرمون بیاد، هوا خوب باشه، تورمون خراب نشه... ماهیگیر از تور خالی نمیترسه، از دریای خراب میترسه. وقتی هواشناسی میگه دریا خراب، شوخی نداره عامو.»
جعفر وقتی دریا خراب بود رفت. بالای سر عبود ایستاده و یک سطل پلاستیکی به سمت عبود دراز کرده که چند گواف قرض بگیرد برای گرگورش. گونههای گود رفته و آرواره بیدندان از ریخت افتادهاش، آیینه احوال روزهای اعتیاد است؛ روزهایی که جاشوی لنج بود و ساعتهای طولانی و طولانی لنگر انداختن در دل خلیجفارس، انگار هیچوقت تمام نمیشد.
«هواشناسی گفته بود شاید دریا ناجور بشه. شاید نشاید بود. دو روز بعدش هوا به هم ریخت. موج سهمتری که رفت بالا سرمون، چشم باز کردیم نصف لنج رو ترکونده بود. دورمون پر بود از خرده چوب. ٤٨ ساعت تو آب بودیم، آویزون به چوبای لنج، بیآب و غذا. وقتی رفتیم ٧ نفر بودیم. یکی مون توی دریا گم شد، همون وقت که لنج ترکید، هیچوقتم پیدا نشد، تابستون بود رفتیم، هوا که گرمه بدن آدم زودتر خراب میشه، زودتر باد میکنه، زودتر میاد رو آب، ولی اون نیومد، هیچوقت نیومد. یکی مون سکته کرد، از خوف، خوف دریا. وقتی رو لنجی که خوف نمیکنی. دور و برت دیواره. زیر پات محکمه. ولی تو دریا که افتادی، اونقدر دور شدی که نور بویه (فانوس دریایی) ندیدی، اون خوف داره. خیلی خوف داره. اون یک نفر که سکته کرد، با طناب به خودمون بستیمش که اگه برگشتیم، تحویل قوم و خویشش بدیم. روز سوم، تازه آسمون باز شده بود که پیدامون کردن.»
٤٨ ساعت شناوری در آب سرد، رُس استخوان پاهای جعفر را کشید. سطل پلاستیکی را که از دست عبود میگیرد برود سمت گرگورش، پای راست، سرگردان است، هر قدمی که برمیدارد، زانو و مچ در هوا نیم رقصی دارد تا کف پا به زمین بنشیند. آنطرفتر از عبود و تورهای پر و خالیاش، «چاچا»؛ جاشوی پاکستانی، تور و سبد و هر چه دور و بر هست را رها کرده و چشم دوخته به غروب. به آسمانی که به آبی مات دودی میزند، به ابرهایی که بالاتر از انفجار رنگ و نور در محیط افق، تصویری محو از یک پری دریایی میسازد؛ پری دریایی که روی پهلوی چپ دراز کشیده و درازای بدنش تا نور سبز رنگ فانوس دریایی تداوم دارد. عبود اشاره میکند به چاچا: «١٥ ساله صیادم، ١٥ ساله میشناسمش، ١٥ ساله یک بار بدون اینکه غروب رو ببینه از ساحل نرفته.»
تحلیل خورشید در تقاطع آسمان و دریا، ١٥ دقیقه طول میکشد. چاچا ١٥ دقیقه رو به غروب ایستاده و تورها را کنار پا رها کرده. بعد از تمام شدن آخرین ذرات خورشید در افق، به ساحل رو برمیگرداند و تور به دست میگیرد و پنجره به پنجره، روی هم جمع میکند، انگار آن ١٥ دقیقه نبود، انگار آن ١٥ دقیقه، چاچا در این دنیا نبود. پیرمرد بلوچ، فرتوت، سیهچرده و کوتاهقد، یک کلمه فارسی نمیداند. کارفرمایش، شکسته بستهای از زبان پاکستانی بلد است و همین قدر کفایت میکند. وقتی سرش را از تور بالا میگیرد و نگاهم میکند، انگار به جای چشمهایش، دو تکه آیینه گذاشته اند؛ آیینههایی که پر میشود از بازتاب ساحل. وقتی با کارفرما حرف میزند، تن صدا و نحوه ادای کلمات، انگار ناخن شکسته روی الوار پوسیده میکشد؛ تیز، بریده، پیر...
زارو هنوز از دریا برنگشته. طنابهایی که به تن درختچههای اطراف آلونک گره زده، بستر لباسهای مردانه است؛ شلوار، کت، پیراهن. سر میکشم داخل آلونکش. نیمی از کف، ساحل ماسهای است و همان جا، بقایای آتش چند ساعت قبل، کنارش، چند کنده نیمسوخته، دورتر و روی بوریا، تشک نازک و کثیفی، بیروانداز، اینطرفتر، چند پتو و بالش درهم پیچیده، نزدیک به اینها، یک بطری خالی پلاستیکی و دو لیوان رها شده روی بوریا، دیوارهای آلونک، پوشیده با تکه پارچههای مستعمل و مندرس. هیچ نشانی از حضور زن در این آلونک نیست. هیچ کس از گذشته زارو، غیر همان چند جمله«جوشکار بودم، رفتم پارس، گفتن لازمت نداریم، گفتم جوشکار ماهرم، گفتن لازمت نداریم، اسبابم جمع کردم، بلم خریدم، اومدم اینجا» چیز بیشتری نمیداند. همه آنهایی که زارو را میشناختند فقط یک جمله گفتند.
«زارو اونقدر میمونه دریا تا غروب رد شه. اونوقت برمیگرده. دست پر یا دست خالی، فقط وقتی غروب رد شه برمیگرده.»
دلوار شغلی نداره. ٩٠ درصد مردم، رو دریان. رو دریا باشی باید هر روز کار کنی.
سال ٧٩ که هوا خیلی خراب بود، دیدم که موج، یک لنج بزرگ رو وارو کرد.
اولینباری که رفتم دریا، ١٣ سالم بود. ١٠ روز روی دریا موندیم.
دعای ماهیگیر؛ سالم برگردیم، روزی خوبی گیرمون بیاد، هوا خوب باشه.
ماهیگیر از تور خالی نمیترسه، از دریای خراب میترسه.
موج سهمتری که رفت بالا سرمون، چشم باز کردیم نصف لنج رو ترکونده بود.
منبع : اعتماد | بنفشه سام گیسو