فرهنگ / شناسه خبر: 312 / تاریخ انتشار : 1396/1/21 14:40
|
علی هوشمند

من کودک اندوهان بزرگی بودم پدر!

بوشهری ها | رفتار تو هنوز باقی است . موسیقی صدای تو که می ریخت در «سرا» و خانه ای که سالهاست از آن دورم .آهنگ عصای تو هنوز می پیچد در سرسرای جانم . انگار در جوانی عصا به دستت داده بود ند .انگار ...

بوشهری ها /

من کودک اندوهان بزرگی بودم پدر ! کودک تلخ و شیرینی های بسیار ! کتاب سوزی های فراوان . بگیر و ببندهای دنباله دار .

«پرویز» و «علمدار» و «خورشید» کبکشان که خروس می خواند می آمدند روبروی بخشداری و پرچم شیر و خورشید را می کشیدند پایین و از صدر تا ذیل بخشدار و شهردار و نخست وزیر و شهبانو به فحش می کشیدند و تو به سرعت نور خبردار می شدی و می لرزیدی و فشار خونت می آمد بالا و می افتادی به خواهش و التماس: این ها جوانند ، خامند جناب سرهنگ ! به خاطر من از سر تقصیراتشان بگذر... آقای بخشدار فقط همین بار .

و سرهنگ و بخشدار می گفتند :چقدر بگذریم آقای هوشمند ؟ ...این بار هم به حرمت اون صدات می بخشیم ولی اگر کسی لاپورت داده باشد دیگه کاری از دست ما ساخته نیست ...
بوا پرویزو کشتیم بوا... !-

و تو انگار که نام «پرویز»  بسته بودند به جانت . و بعد ، از ترسم هجوم ماموران سازمان امنیت که با لاندور بی شماره ای از بوشهر می آمدند یک بار دیگر دستور کتابسوزی را صادر می کردی.

تنور « بی بی»  صبح علی الطلوع با آتش کتاب های «پرویز» برافروخته می شد و من با آن چشم های کودکانه ام در آن گرگ و میش آتشناک دلم می سوخت برای آن همه ی کتاب و مجله ها که خاکستر می شدند .

بچه که بودم همیشه به این فکر می کردم که اگردر این بالا و پایین آمدن های فشار خونت بیفتی و بمیری ، دنیا بدون بابای من چگونه ادامه خواهد یافت یا اصلا دنیا بدون صدای بابای من ، قرآن خواندن ها ، شروه خوانی ها ، نوحه ها و مولودخوانی های بابای من چگونه امکان ادامه یافتن خواهد داشت؟

اصلا ما بدون «میرزا عباس هوشمند» روزگارمان به کجا خواهد کشید ؟ سرنوشت آن عصای قدیمی ، آن رادیوی موجی ، و کیف سورمه ای برنزی به کجا خواهد انجامید؟

برای همین بود که یک روز چند تار مو را از روی بالشت دزدیدم و گذاشتم لای دیوان «صغیر اصفهانی » ات تا بعد از بی تویی های پیش رو به یادگار داشته باشم.

و چه روزها که پس از تو ، هر چه لای کتاب گشتم تا آن چند تار موها را در خلوت کودکی هایم بیابم و ببوسم و ببویمشان ؛ اما انگار که آنها پر زده باشند و با تو همراه شده باشند تا «امام زاده ابوالقاسم»...

گفتم امامزاده ابوالقاسم پدر!

مهرماه 61 هنوز هم که در این میانسالی ا م با تلخ و شیرین های خاص خودش همراه ست.

در بستر احتضار خوابیده بودی در گوشه ی اتاق و همه ی اهالی محل دورت جمع بودند . از شب پیش انگار از هوش و حواس افتاده بودی . قرآن زمزمه می کردی و فایز و نظامی می خواندی و به عربی چیزهایی می گفتی و بعد از فراق پرویز شروه می خواندی...

در آن هنگامه ی اشک و اندوه و در فضای غم انگیز خانه به من که انگار چای تقسیم می کردم و زیاد در آمد و شد بودم رو کردی گفتی: بوا علی بگیر یه جایی بشین ! سرت مثل پس پا برده ،  این همه تو دس و پا می گردی که چه؟

و من با شرم دستی کشیدم به کله ی ماشین زده ام و در میان قهقه های ی جمع غم زده راهم را کشیدم و خجالت زده آمدم بیرون و خوشحال از آنکه پدرم به هوش و حواس آمده است و کله ی کچلم را تشخیص داده است .بی آنکه باور داشته باشم شامگاه همان روز برای همیشه چشم فرو می بندی و می روی...

تو پدر شگفتی بودی ! مثل همه ی پدرها که شگفتند و خاطره انگیز!

مثل همه ی پدرهایی که پیشانی به دیوار می کوبند و مشت در هوا رها می کردند.

مثل همه ی پدرهای رنج کشیده ی تاریخ! فشار خونت که بالا می آمد انگار جان کودکی هایم بالا می آمد . روماتیسم ت که عود می کرد مفاصل نورس اعصابم تیر می کشید . دردهایت را که حس می کردم .شور شروه هایت در جانم می نشست.

من کودک اندوهان تلخی بودم پدر!

با نظامی خواندن های تو شاعر شدم. با شروه های تو هنرمند و با اخبار شنیدن های تو در کودکی سیاستمدار و در فکر حل کردن مشکلات جهان ... اما نمی دانم چرا به هیچ جا نرسیدم.

نه به سواد تو رسیدم که در هیچ مدرسه ای درس نخوانده بودی و نه به هنرمندی تو که پای سخن هیچ استادی ننشسته بودی.

تو رسانه ی سیار بندر کوچک «دیر» بودی انگار. صدا و سیمای مرکز «دیر» در دهه های سی و چهل و پنجاه. با رادیوی کوچک قدیم ت اخبار را رصد می کردی و صبح بعد به سمع و نظر اهالی محل می رساندی . البته با شرح و تفسیر خبرها. با بذله گویی ها و شوخی هایت خنده های اهالی بندر را مضاعف می کردی و با شروه خوانی ها و مرثیه خواندن هایت در اندوه آنان شریک می شدی.

هم عبدالحلیم و ام کلثوم می شنیدی و اشک می ریختی و هم در عزای شاه مظلومان و شب های عاشورا شور بر پا می کردی...

آوازه شروه خوانی هایت همه جا پیچیده بود. صدایت قطر و بحرین مشتری داشت.

درب تخته ای حیاط خانه همیشه به روی همه باز بود .. ب رای همین بود که هر معلم و پزشکی که روز اول به دیر می آمد اول سری به تو میزد و تا مستقر شدن سر کارش میهمان تو بود .با همه ی نداری ات...

در شامگاه بدون برق آن روزها و در تابستانی پر از شرجی مردی سیاه پوست و درشت اندام کوبه ی در خانه را کوبید و گفت : از «شنبه» آمده است و یک بار تو را در مجلس خان شنبه دیده است و حالا جایی می خواهد برای اطراق و ما که وحشتزده شده بودیم از این قیافه درشت غریبه از تو خواستیم که عذرش را بخواهی و بفرستی اش مسجد محله.

او را دعوت کردی به داخل و یک راست فرستادی ش پشت بام و سیاه هم با آن جثه ی عظیمش پله های گچی را برید و رفت آن بالا و ما بچه ها از ترس مثل پرنده های بی پناه در وسط حیاط به تو پناه آوردیم از بسکه آن میهمان غریبه از سرجایش بلند می شد و می خوابید و تو که ترس اهل خانه را دیده بودی رو کردی به او: چرا نمی خوسی؟ چته مگه؟

رو به تو کرد و با صدای کلفتش: والله آقای هوشمند وحشت کرده سم...

و تو در جواب گفتی: خونه آباد! بچه های مو از از ای سر و شکل و هیبت وحشت کرده سن تو چتن. بگیر بخوسا...

و ما وحشت زدگان آن شب از حاضر جوابی ات زدیم زیر خنده از بسکه بار طنزش زیاد بود.

***

پدر این یادداشت های پراکنده را برای تو نوشته ام؛ به درخواست دوست نازنینم امید غضنفر که او هم مثل من پدر رنج کشیده ای داشت. اگر پدر امید را هم در شلوغی های آنجا دیدی سلام و عرض ارادت ما برسان....

و آخر اینکه پدر! بر خلاف تصور کودکی هایم دنیا باز هم چرخید و هنوز هم می چرخد و بعد از من نیز همانطور می چرخد همانطور که که حالا هم می چرخد و بعدها هم...
راستی یادم رفت ... روزت مبارک پدر

***

یادداشت بالا  7 تیر 1380 در آستانه روز پدر در هفته نامه پیغام منتشر شده است.

 

کلیدواژه

روز پدر

علی هوشمند

پرویز

ارسال نظرات

captcha
کلینک زیبایی
نمایشگاه  پتروشیمی