بوشهری ها /حسن طاهری در نوشتاری به رابطه مرتضی آوینی و عزاله علیزاده پرداخته و نوشته است: «مرتضی و غزاله هر دو قصهگو، هنرمند، اهل ادبیات، شیدای فلسفه، کتابخوان، مشتاق کشف و البته هر دو فرجامی مرگ آگاهانه و پایانی عجیب دارند. آن یکی هروله کنان و در پرواز بر روی رمل های فکه جنوب و این یکی رقصان بر طناب دار در جنگلی رو به دریای جواهرده شمال.»
...
«مرتضا شدن یا کامران ماندن؟
پرسشِ سوسوزن ذهنم در تمام نیم قرنِ عمرم!
پاسخ کوتاه اقناعی این پرسش، شهادت سید مرتضی آوینی یا کامران مجنون بود.
کامرانی که در تلاطم باورها و گردباد اندیشهها، شیداپیشگی خاصی در پیش از انقلاب، داشته است. او شاهد عصیانگریهای بانویی چشم جادوست و شاید تنها مخزن الاسرارِ همیشه خاموش و شاهد ماجراهای پرشراره فراموش شده او.
راوی همیشه صامت نکتههای ناشنیده و نامههای نانوشته مقطعی از زیست شهرآشوبی، بنام غزاله علیزاده!
سربستگی این دفینه دلبستگی دو تن، هر بیستم فروردین، از سال ۱۳۷۲ شمسی یعنی شهادت مرتضا، در اندرون خسته دلم، بازخوانی میشود. حکایتی مستور و مکتوم که همچنان باقیست.
باستانشناسی زوایای مدفونِ زیست متلاطم و تطور انسانهایی چون مرتضا و غزاله، نوعی غوّاصی لحظات عمیق و اکتشاف مناطق فاش نشده حیات آنان است و جان گردی برای کشف جان داروی تسکین دهنده درد فراق و یافتن نسخه های رسیدن به آرامش.
یکی از غایات سلوک معنوی، نجات از رنج و مرارت خاکی و رهایی از ملال و وصول به مقام امن است؛ آن هم به کیمیای عشق.
این دو تن، در پی چنین کیمیا و مرهمی بودند. هر یکی سوار بر زورقی و ورقی. یکی بر سریر اشراقیون و دیگری سطور رواقیون.
مرتضی و غزاله هر دو قصهگو، هنرمند، اهل ادبیات، شیدای فلسفه، کتابخوان، مشتاق کشف و البته هر دو فرجامی مرگ آگاهانه و پایانی عجیب دارند. آن یکی هرولهکنان و در پرواز بر روی رمل های فکه جنوب و این یکی رقصان بر طناب دار در جنگلی رو به دریای جواهرده شمال؛ با تاخیری کمتر از سه سال، آخرین سطر تمّت و خلّص دفتر عمر خویش را در کمال اختیار نگاشتند.
مختصات مشترک این دو تن، و البته شاید بدون هیچ اطلاع از یکدیگر حیرتانگیز است. آن سان که از شباهت تصادفی دو ابر باشکوه در افق یا دو صخره رنگی متوازن در دشت و یا دو درخت خزه گرفته کنار هم در جنگل به آسانی نمی توان گذشت؛ از مشابهت ها و زندگی متقارن آنان، با دو مسلک سرشار از افتراق و کاملا ناهمگون نیز نمیتوان چشم پوشید.
اگر چه همچنان، رموز تشابه این دو گونه حیات عاشقانگی و مرگ آگاهی مشترک آنان، در پس پرده و محاق است.
شاید گدازههای موزونِ چکامه گویِ رقصان بلخ، مولانای کاشف رموز شیدایی، در کشف اسرار الواح نهانی و زیست ناپیدای این دو تن، مدد و سرخطی دهد:
پس تو خود را صید میکردی به دام
که شدی محبوس و محرومی ز کام
آنک اَرزد صید را عشق است و بس
لیک او کی گنجد اندر دام کس
عشق میگوید به گوشم پست پست
صید بودن خوشتر از صیّادی است
لینک مطلب: | http://booshehriha.ir/News/181386.html |