بوشهری ها /چهار شعر از زنده یاد شایان حامدی
یک )
باز همان دفتری که رفتار موریانهها را میبیند
خم شدن یاس را، روی داربست…
کافی بود
گوش به کوکوی آن پرندهٔ موهوم ببندی
تا سر از این سنگ در بیاوری که روزی
خندهٔ یک کودک بود
من از این پلهها هراسانم
رفتن ازاینجا به سوی دیگر
دلهره دارد
رفتن از اینجا دل میخواهد
دو)
شبیه روییدن دارد گیاه
به هر چه خوب بود که فکر کنم
شبیه خود شدهاند
کنار برگ اگر بنشینم
ابر گذر میکند
برگ اگر َترگردد
گمان ِسبز به باران نمیبرم
شبیه باران شاید باریده
دلم کشیده که از چنین جایی
گذر کنم روزی
گذر اگر کردم
شبیه رفتن بود
گمان نمیکنم که سفر کردهام
**
سه )
درون برگی شاید باشد
که برگها میریزند
که رنگها میریزند درون رگهایم شاید…
ملال پنهان هر شب میان انگشتانم قلم گذاشت
شبیه ابری شد
که حال باریدن ندارد
شبیه خاکی شد
که خشک بود
ملال حتا فرداها را آلود
ملال در همه جا پنهان بود
چهار)
همه چیز عوض شده
غیر از این ماه که بالای سرمان است
وقتی به ماه فکر کنیم
استخوانهایمان زنده میشوند به صدا در میآیند انگار دونفر با هم حرف میزنند
و قرار ملاقات فردا را میگذارند
فردایی که تا بجُنبی سی سال گذشته
و این سی سال مثل انار رسیدهای از ساقه میافتد
اناری که طعم شیرینش در دهن باد است
بیا برویم
ول کنیم این استخوانها را
برویم به کوچههای بچگی ِمان جایی که هیچ چیز نمیفهمیدیم
و وقتی توپ در هواست
تو دخترک همسایهمان بشو
آن قدر گرم بازی میشویم
که فراموش کنیم بزرگ میشویم
فقط توپ به زمین نیفتد و گرنه اینجا دوباره ویران میشود