بوشهری ها / محسن قیصی زاده : در نیمهی اوّل قرن خورشیدی حاضر و سالیانی پس از آن، نمیدانم در کدام گوشه از خاک این سرزمین، لوبیای سحرآمیزی کاشته شد و سر به آسمان کشید که غولهای ادبی و فرهنگی یکی پس از دیگری از آسمان روانهی این دیار شده و از این اقلیم سر برآوردند، تا با شُعبدهی هنر، همگان را به حیرت واداشته، فصلی دیگر و شاید بیتکرار در تاریخ فرهنگ ایران رقم زنند و نام خویش ماندگار کنند. از غولهای بزرگی همچون هدایت و علوی و دولتآبادی و... در حوزهی داستان و رمان، نیما و شاملو و اخوان و بهبهانی و... در حوزه شعر، بیضایی و تقوایی و سمندریان و... در حوزهی سینما و صحنه، بهآذین و قاضی و دریابندری و... در حوزه ترجمه به عنوان مُشتی نمونهی خروار سخن میگویم. نسلی عجیب و خودساخته که با تکیه بر عشقِ آموختن و تشنگیِ بالیدن، فرهنگ این سامان را از بنبستِ تکرار رهانید و جانی دوباره بخشید.
گویا شاخهای و شعبهای از این درخت سحرآمیز در استان بوشهر ریشه زده بود که این جغرافیای کوچک هم در هر زمینهای در قامت یک مدعی، در آن دهههای شور و شعور، غولی تقدیم فرهنگ این دیار کرد؛ منوچهر آتشی و محمدرضا نعمتیزاده و علی باباچاهی و... در حوزهی شعر، عبدالحسین شریفیان و حسن زنگنه و... در حوزه ترجمه، محمدرضا صفدری و منیرو روانیپور و... در حوزه رمان و داستان و شمار بسیار هنرمندان و روزنامهگاران و اهالی قلم و نوازندگان و... از جمله این غولهای نامآور بودند.
حالا چه شد که آمدن غولها به این سرزمین کهن ادامه پیدا نکرد و آن درخت تناور چرا تبر خورد و چگونه قطع شد، بماند!
و اما یکی از این غولهای فرهنگی در حوزهی تئاتر و صحنه ایرج صغیری بود. جوانی برآمده از حضیض و ژرفای محرومیت! کسی که با بهره بردن از همسایگی دریا و خیره شدن به بیکرانگی پهنای آبی، جستوجوی آن سوی افق اندیشه را آموخته بود و تجربههای ناشناخته را میکاوید. گُل بیمنّتِ بارانی که ریشه در سبخزار خشک و شور زادگاهش داشت.
وی با تعزیه وارد دنیای هنر شد و سپس با نمایشهای مدرسهای و دانشجویی علاقهی خود را به شکلی جدیتر پی گرفت. اولین بار اما نام ایرج صغیری با بازی در نمایش «بار دیگر ابوذر» در کشور - به ویژه در مشهد و تهران - مطرح شد. این هنرمند در کنار بزرگانی چون دکتر علی شریعتی، داریوش ارجمند و رضا دانشور با ایفای نقش ابوذر غفاری، نگاهها را معطوف خود ساخت و همگان و بیش از همه دکتر شریعتی را به تحسین هنرش واداشت تا آنجا که این اندیشمند آرمانخواه، وصفی برای هنرش نمییابد و وی را از جمله کسانی برمیشمرد که موجب آشنایی بیش از پیش و لذت دوچندان او از دنیای تئاتر شدهاند!(1)
بزرگیِ صغیری اما با به صحنه رفتن نمایش «قلندرخونه» در جشن هنر شیراز هویدا شد. این کارگردان بوشهری با افرادی قریب به اتفاق نابازیگر که برخی تا پیش از آن حتی تئاتر ندیده بودند، با تلاشی سخت و جدی، معجزهای رقم زد که مرور خاطرهاش تا هنوز و همیشه گَرد از تن صحنه برمیخیزاند. نمایشی ناب و نو با ضرباهنگی رو به اوج که با استفادهی درست و بجا از فرهنگ غنی و شورانگیز فولکلور بوشهر، مخاطب خود را میخکوب کرده و به حیرت وا میداشت. مهمترین مؤلفهی موفقیت «قلندرخونه» را البته نباید تنها در متن و کارگردانی و بازیگری و... جستوجو کرد، بلکه شهامت و ایمان و باور این هنرمند نوخاسته بود که شرر بر این خورشید خاموش زد و آن را گیراند و شعلهور ساخت. در آن جشنوارهی جهانی و در روزگاری که فرهنگ بومی و محلی با طرد و حتی تحقیر مواجه میشد و دنیای پرزرق و برق غرب سوی نگاهها را میربود، نمایشی ظهور کرده بود که روایت خود را بیواهمهی جا ماندن مخاطب از اصل داستان، با لهجهی غلیظ بوشهری عرضه میکرد. چه بسا این تجربهی نیازموده، میتوانست بر خلاف انتظار فاجعهای بیافریند و تماشاگر چیزی جز یکسری فرم و حرکت و... در نیابد. صغیری اما نترسید و آنچه را باور داشت از درون خود جُست و ز بیگانه تمنا نکرد! به عبارتی در آن جشنوارهی رنگارنگ، وی هنری را عرضه کرد که رنگ تعلق نداشت. صغیری با اطمینان و با گامهایی استوار وارد بازی بزرگان شده و بزرگی کرده بود. او قمار صفر و صدی خود را بُرده بود. صغیری آنک تعبیر و تبلور تمامنمای این جملهی گابریل گارسیا مارکز شده بود که: «هر چه بومیتر، جهانیتر»!
کشورهای متعددی خواهان به صحنه رفتن نمایش «قلندرخونه» در خاک خود بودند، اما این دعوتها که میتوانست به هر چه جهانیتر شدن این نمایشِ ویژه و کارگردانش بینجامد، متأسفانه به خاطر حساسیتهای سیاسی حکومت بیپاسخ ماند.
پس از این درخشش خیرهکننده، دشواری کار برای صغیری دوچندان شده بود، چرا که به مضمون نقلی از بهرام بیضایی: نابغهها خوبند، اما راه را میبندند. و صغیری نابغهای بود که با ورود فوق تصور و شوکهکنندهاش به دنیای تئاتر، آن چنان پرقدرت ظاهر شده و انتظارها را بالا برده بود که شاید راه خودش را برای ارایهی کارهای آینده با چنین کیفیتی بسته بود. اما به روی صحنه رفتن دومین اثرش به نام «محپلنگ» نشان داد که «قلندرخونه» شهابی زودگذر نبوده است. اینک ایران نویسنده و کارگردانی با قابلیت جهانی شدن داشت و روا بود وی را «پدر تئاتر فولکلور و آیینی کشور» لقب دهند.
با تغییر و تحول نظام سیاسی و اجتماعی در ایران در پی انقلاب و سپس جنگ، مسیر پیشرو به یک گردنهی تاریخی رسید که قرار گرفتن دوباره در آن و پی گرفتن راه، زمان میبُرد و چهبسا کسانی در وقفهی ایجاد شده، نتوانستند همچون گذشته، همراه شوند و فعالیت خود را دنبال کنند. صغیری کمکار شد و هر از چندگاه به صورت جَسته و گریخته فیلمی، سریالی، مجموعهداستانی یا نمایشی ارایه میداد و یا در دهلیز تمرین نمایشهای بیبودجه و به اجرا نرسیده، موی سپید میکرد. هر چند به عنوان نمونه در نمایش «سرباز» که با فاصلهی چنددههای نسبت به «قلندرخونه» و «محپلنگ» استثنائاً به اجرای صحنهای رسید، نشان داد که هنوز هم استادِ در آوردن صحنههای ناب و مو بر تن سیخکن است!
یکی از اساتید ادبیات میگفت اگر شاملو فقط همین یک شعر کوتاه و چندکلمهایِ «سلاخی میگریست / به قناری کوچکی دل باخته بود» را هم سروده باشد، برای ماندگاری و تأثیرگذاری در ادبیات معاصر کفایت میکند. و اینک باید اذعان کنیم اگر صغیری در طول حیات هنری خود هیچ کار دیگری غیر از «قلندرخونه» و یا «محپلنگ» به روی صحنه نبرده باشد، رسالت خود را انجام داده و دِین خویش را بیش از آنچه که باید نسبت به تئاتر ایران اَدا نموده است.
صغیری در نیمهی دوم حیات، نفرینیِ غم نان بود؛ شاید قلندر تئاتر ایران، همچنان قلندر میماند، غم نان اگر میگذاشت، که نگذاشت! نگذاشت سفارشنویس نباشد و بیشتر آنچه را بنویسد که از دل و اندیشهاش برآمده و مطلوب و دغدغهاش باشد. شاید صغیری علاوه بر آموختن از دریا و سبخزار، باید ایستادگی و خم نشدن را نیز از نخلهای دیارش میآموخت. هر چند در این سرزمین بلاخیز، نخل هم که باشی زیر شرارِ بیمهریها و تنگنظریها و شلاق تگرگ سد شدنها و کارشکنیها ناگزیر قامت خم خواهی کرد. وی با برخی سرخوردگیها و ارج ندیدنها و ره به جایی نبردنها، عزلت اختیار کرد و شیوهی زیستنی را برگزید که میتوانست دیگرگونه و متفاوت باشد. و کسی چه میداند، شاید صغیری این سرودهی شاملو را بارها زیر لب زمزمه کرده باشد که:
«هرگز کسی این گونه فجیع به کشتن خود برنخاست
که من به زندگی نشستم!»
اگر بخواهیم همزاد صغیریِ تئاتری را در این دنیا بیابیم، شاید شبیهترین شخص به وی، اسطورهی دنیای فوتبال، دیهگوآرماندو مارادونا باشد. اعجوبهای که از زاغههای بوینسآیرس برآمد، به مقام خداییِ فوتبال جهان در قرن بیستم رسید و سپس با رفتارهای شگفت و دور از ذهن، هر آنچه را ساخته بود، به چالش کشید. شخصیتی متناقض که روح شوریدهی یک سرخپوست، عصیان چهگوارا و جنونِ ونگوک را در آنِ واحد در دنیای ذهن خود جای داده است. و صغیری هم آمیزهای از شورِ یزله و سینهزنی بوشهر، آرمانگرایی شریعتی، اکسیر توهمات ارزشمند آنتونن آرتو، بیچیزی و لُختی آثار گروتفسکی و معناباختگی و نومیدی شخصیتهای بکت را در خود یکجا داشت.
اگر چه صغیری زیستنی بسان مارادونا از محرومیت تا اوج و سپس حاشیه و افول و فراموشی را تجربه کرده، دنیای صحنه اما، همانند لیونل مسی یک جام جهانی به او بدهکار است!
پینوشت:
عکس