بوشهری ها /من خاطرات زیادی از دوران مدرسه دارم. دو یا سه سال از دوران ابتدایی خود را در شهر خورموج و بقیه را هم تهران بودم. حدود 55 سال پیش در خورموج دبستانی خشتی به نام «حکمت» بود.
زمانیکه بارندگی زیاد میشد، برای اینکه احتمال خراب شدن مدرسه زیاد بود، ما را تعطیل می کردند. برای همین هم وقتی بچه بودیم همیشه دعا می کردیم بارندگی زیاد بشود تا مدرسه را تعطیل کنند.
بعد از آن مدرسه ای را به نام «ادب» در شمال خورموج با سنگ و گچ ساختند. آن زمان من کلاس سوم ابتدایی بودم. این مدرسه البته دیوار نداشت و حیاط آن هم سنگلاخ بود. زنگ ورزش که می شد همه ما را در حیاط مدرسه به صف می نشاندند و از ما میخواستند که سنگهای کف محوطه را جمع کنیم. یک روز موقعی که ما داشتیم سنگها را جمع میکردیم، یک سنگ توی زمین گیر کرده بود و من تلاش می کردم با یک سنگ دیگری آن را بیرون بکشم. در همین حین سنگ را محکم روی انگشت خودم زدم و یکی از ناخنهایم از جا کنده شد. تا مدتها درگیر بودیم تا عفونت انگشتم که ناشی از آلودگی آن سنگ بود را درمان کنیم. ولی به طور کلی باید بگویم من در آن زمان شیطنت می کردم اما شیطنتم به اصطلاح چراغ خاموش یا آب زیرکاهی بود و سعی می کردم هیچکس، مخصوصا معلمها متوجه شیطنت من نشوند. مثلا یک بار در کلاس نشسته بودیم. دو تا از بچهها جلوی ما نشسته بودند. یک نخ از لباس آنها آویزان بود که من از پشت سر آنها را به هم گره زدم و آنها متوجه نشدند. بعد از اینکه زنگ خورد و می خواستند از کلاس بیرون بروند، دیدند که به هم گره خوردند.